ایلیاجونایلیاجون، تا این لحظه: 8 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

مهمون ناخونده

دلتنگی😔

خانه ایی که تو در آن قدم می زدی ... نفس می کشیدی لبخند می زدی غم چه می دانست چیست؟ تاریکی را از کجا می شناخت ؟!! شب را چگونه درک میکرد ؟! تو خودت آفتاب بودی و ماه تمام پیامبری بودی با رسالت عشق تا آرزوهایم را با دست های سبز دعایت به آستان اجابت برسانی تا تو را داشتم جهانم بهشت بود پدر ... همه چیز تمام بود نمیدانم چه شد درخت نارنج، داخل حیاط... مادرم روی تخت، پدرم کنارش،،، --در قاب! بغضی به مهمانی گلویم آمده است در این میان یک چیز کم است، -- تو!!! کاش میان این خانه، --قدم می‌زدی!...
1 مرداد 1399
1